آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

دیروز ایلین جون با مامان جونش رفته حموم مامان جون میگفت تو وان گذاشته بودم اصلا صداش درنمیومد بعد از حموم هم دخملی حدود ٣ ساعتی خوابیده بود به خاطر مریضیش ١٠روزی شده بود نبرده بودم حموم ،با دستمال مربوط بدنشو تمیز میکردم   ...
24 اسفند 1390

بدون عنوان

نازگلم وقتی با عروسکاش بازی میکنه از بینی و یا سرشون بلند میکنه به این طرف و اونطرف میزنه یا اونارو می چیونه یا زیر سرش مثل بالش میذاره و لالا میکنه به همین خاطر عروسکهای پشمالوشو از همه بیشتر دوست داره قربونتبرم ان شاالله عکساشو میذارم ...
24 اسفند 1390

کادوهای دخملی واسه دندونیش

اول از همه دوستان و فامیل تشکر میکنم به خاطر زحمتی که کشیدندو برای دخملیم کادو خریدند بعد میرم سر اصل مطلب مامان جون و باباجون :٥٠ هزار تومان دایی نوید :عروسک خرس پشمالو خاله پریناز :خرس پشمالو خاله حوریه :١٠ هزار تومن خاله فریده :١٠ هزار تومن خاله ملیحه :یه اسباب بازی خوشگل عزیزجون :یه تابه برای دخملی تا توش املت درست کنه عمه جون :عروسک اواز خوان زن عمو :عروسک خوشمل مامان زهرا:شلوار مخمر خوشمل پسرخاله شکور :یه شلوار لی دختر خاله فاطمه‌ :١٠ هزار تومن مامان معصومه :یه بلوز قرمز خوشگل زن عمو :عروسک و یه دست پیاله زن عمو :یه دست بستنی خوری دوست دایی ناصر :یه عروسک که با دهونش حباب درست میکنه دایی ناصر :١...
24 اسفند 1390

بدون عنوان

اینجا دخملی فکر میکنه مبین هم عین عروسکاشه، داره چشم وبینی پسملیرو در میاره البته دور از چشم زن عمو ...
24 اسفند 1390

بدون عنوان

دیروز مامان جونی برای دخملی خواست برای چهارشنبه سوریش چیزی بخره رفتیم محله مامان جونی، چون یادمه وقتی کوچک بودم اونجا توی میدون همه چیز پهن میکردند از اسباب بازی گرفته تا پارچه و ... منم دلم لک زده بود برای اونجور جاها از دوماه پیش به بابایی گفته بودم باید باهم بریم از اونجا خرید کنیم بابایی انصافا قبول کرده بود ولی عزیزجون اونروزو مهمون دعوت کرده بودمجبور شدیم با بابایی نریم ولی من زیر بار نرفتم به باباجون و مامان جون گفتم من قبل از اینکه برم خونه عزیزجون باید یه دوری اونجا بزنم بالاخره رفتیم یه گشتی زدیم از اونجا خواستم برای دخملی عروسک بگیرم ولی اونی که می خواستم پیدا نکردم رفتیم مغازه شوهر خاله مامانی از اونجا یه اسباب بازی خری...
24 اسفند 1390

بدون عنوان

این یکی از شعرهایی است مامانی موقع رفتن به کودکستان یادگرفته بود اینو یه لحظه در وبلاگ مانی جون دیدم ادم میبره یاده اون ایوم   یادش بخیر بابابزرگ پیر الهی هیچوقت نمیره عینک داره با عصا قصه می گه با ادا خوشحال مثل بنده  با ریش سفید می خنده نمی تونه بره کار خدایا بابا رو نگهدار بابا خوب و ملوس می گه مرا تو ببوس وقتی اورا بوس می کنم خودم و براش لوس می کنم دست می کنه تو سینی به من میده شیرینی الهی بابا نمیره هر چند که خیلی پیره ...
24 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد